این کتاب یکی از پرفروشترین رمانهای فارسی است که در طی دهه اول انتشار، 200 هزار نسخه از آن فروش رفتهاست. داستان این کتاب، داستان سوزناک عشق نافرجام دختری از اعیان دوره قدیم تهران به جوانی نجار از طبقه پایین جامعه را روایت میکند. ترجمه آلمانی این کتاب بیش از 10 هزارنسخه فروش داشته و مورد توجه خوانندگان خارجی نیز قرار گرفته است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«از حمام برمیگشتم. آفتاب پهن شده بود. برف امروز آخرین زور زمستان بود. سلانه سلانه میآمدم و حال خوشی داشتم. آفتاب بدنم را گرم میکرد. برای پسرم گندم شاهدانه خریده بودم. به کوچه خودمان پیچیدم و از دیدن جمعیتّی که در کوچه بود یکه خوردم. مردم بیکار در زمستان هم توی کوچه و بازار ولو هستند. آن هم چه قدر زیاد! چهقدر انبوه! این ازدحام بیش از آن بود که به حساب تخمه شکستن و غیبت کردن همسایهها گذاشته شود. مردها این میان چه میکردند؟ آن هم این همه زیاد؟ صد قدم تا جمعیت فاصله داشتم. صدای یک جیغ به گوشم خورد. انگار اتفّاقی برای همسایه ما افتاده بود. زن همسایه جیغ میزد. ولی نه. اشتباه میکنم. او آنجا دم در خانه ما ایستاده بود و مرا نگاه میکرد. حتی دربند حجاب خود هم نبود. به هم خیره شدیم. من پیچه را بالا زده بودم. او چادر نماز به سر داشت. انگار خطّی از نور چشمان ما را به یکدیگر متصل میکرد. چشمان من سؤال میکردند و چشمان او در عذاب سنگینی غوطه میخوردند. صاحب این چشمها درد میکشید. زجر میکشید. بعد او خط را شکست و با حالتی دردناک روی از من برگرداند. کسی گفت: «مادرش آمد.» دل در سینهام فرو ریخت. یعنی چه؟ مرا میگفتند؟»
پشتیبانی خرید:
09332126947