کتاب تهوع، رمانی فلسفی از ژان پل سارتر است که به عقیدهی خودش بهترین اثر او به شمار میرود. این کتاب داستان مورخ جوانی به نام آنتوان روکانتن را روایت میکند که از افسردگی و انزوا رنج میبرد و هیچ پیوندی با افراد خانواده ندارد.
آنتوان، شخصیت اصلی داستان تهوع هیچ دوستی ندارد و ارتباط او تنها به دانشاندوز؛ فردی که در کتابخانه ملاقات میکند و خانم صاحب کافهای که آنتوان معمولا به آنجا سر میزند، خلاصه میشود. علاوه بر اینها او با خاطراتی از معشوقهی سابقش که به صورت آنی تداعی میشوند زندگی میکند. وی پس از مدتی متوجه میشود «اشیاء بیجان» و «موقعیتهای خاص» بر درک او از خود و آزادی فکری و معنویش تأثیر میگذارند و احساسی مانند تهوع در سراسر وجودش برمیانگیزند. او بعدا درمییابد موسیقی و ادبیات این تهوع را تسکین میدهند و به دنبال جاودانه شدن یا به عبارتی دیگر ارزشمند ساختن موجودیت خود و زندگیش، خود را وقف نویسندگی میکند. آنتوان همچنین با تغییرات پیوستهی وجود خود در جنگ است او باورش نمیشود که همان فرد دیروزی باشد. مشکل روکانتن یک افسردگی ساده یا یک بیماری روانی نیست، هر چند انزجار او از نیروهای وجودی و کشمکشهای او با معنای زندگی او را به این مرز میرساند. ژان پل سارتر، نویسنده این کتاب، فیلسوف، فیلمنامهنویس، نمایشنامهنویس، روزنامهنگار، فعال سیاسی، منتقد و نویسنده روشنفکر فرانسوی قرن بیستم بود که به جرات میتوان او را یکی از پیشگامان مکتب اگزیستانسیالیسم دانست.
در بخشی از کتاب تهوع میخوانیم:
درست است. یادم رفته بود که او انسانگراست. لحظهای ساکت میماند. فرصتی میخواهد تا تر و تمیز و بیامان، ترتیب نصف گوشت گاو بخارپزشدهاش را با یک تکه نان درسته بدهد. «انسانها هستند...» این آدم عاطفی سراپا خودش را به تصویر کشید. بله، اما بلد نیست این را خوب بگوید. مسلما روح چشمهایش را پر کرده، ولی روح کافی نیست.
قبلا با چند انسانگرای پاریسی رفتوآمد میکردم. صد دفعه از دهانشان شنیدم که میگویند «انسانها هستند»، ولی این فرق میکرد! ویرگان بیمانند بود. عینکش را برمیداشت، انگار که میخواست خودش را در تن انسانیاش عریان نشان دهد. با چشمهای نافذ و نگاهی سنگین و خسته، طوری به من خیره میشد که انگار میخواست لختم کند تا به جوهر انسانیام برسد. بعد خوش زمزمه میکرد: «انسانها هستند، دوست من، انسانها هستند»، و به «هستند» قدرتی ناشیانه میداد، طوریکه انگار عشقش به انسانها، دمادم تازه و حیران، در بالهای غولآسایش گیر میکرد.
اداهای خودآموخته این لطافت را نداشت. عشقش به انسانها سادهدلانه و خشن بود. او انسانگرایی دهاتی است. به او میگویم:
انسانها... بهنظر نمیآید که شما خیلی در بندشان باشید. شما که همیشه تنهایید و همیشه سرتان توی کتاب است.
خودآموخته دستهایش را به هم میزند و با بدجنسی میزند زیر خنده:
ای آقا! اشتباه میکنید. بگذارید بگویم تا چه اندازه در اشتباهید.
لحظهای به فکر فرو میرود و یواشکی از لمباندن دست میکشد. صورتش مثل سپیدهدم نورانی است. پشت سرش، زن جوان بهطرزی جلف قهقهه میزند. دوستش به طرفش خم شده و در گوشش پچپچ میکند. خودآموخته میگوید:
اشتباهتان کاملا طبیعی است. باید خیلی وقت پیش بهتان میگفتم، ولی من خیلی کمرو هستم، آقا. دنبال یک فرصت میگشتم.
مؤدبانه میگویم:
حالا وقتش است.
من هم همینطور فکر میکنم. من هم همینطور فکر میکنم! آقا، میخواهم بگویم...
مکث میکند و سرخ میشود:
ولی شاید مزاحمتانم؟
پشتیبانی خرید:
09332126947