کتاب جاسوس، یکی دیگر از آثار پرفروش و محبوب نویسندۀ برزیلی؛ پائولو کوئلیو است. جاسوس داستان فراموش نشدنی زنی است که به خود جرأت داد تا برخلاف عرف دورانش زندگی کند و بهایش را نیز پرداخت.
داستان کتاب جاسوس بر اساس اتفاقات واقعی نگارش شد و به زنی به نام ماتا هاری میپردازد. سرگذشت پر فراز و نشیب این زن که به اتهام جاسوسی علیه فرانسه در برابر جوخه اعدام ایستاد، یک رقصنده که در جریان جنگ زندگیاش به اتفاقات مختلفی میپیوندد. افسونگر، قربانی خشونت، قربانی بازیهای سیاسی کشورهای متخاصم، مادر بیبهره از حق سرپرستی فرزند، قربانی خشونت خانگی، جاسوس، انسان جنگ زده، روسپی اعیان و اشراف… زندگی ماتا هاری (Mata Hari) شهر فرنگی است از همه این نقشها و با این حال او همه اینها بود و هیچ کدام نبود.
پائولو کوئیلو هم مانند بسیاری، از افسون نامیرای ماتا هاری در امان نبوده و کوشیده است با نوشتن روایتی از مرگ و زندگی او، با تکیه بر شواهد جسته و گریخته، تکههای گمشده این پازل تاریخی را کنار هم بنشاند. او در ترسیم قهرمان زن داستانش نه ظرافت فلوبر را دارد و نه آرمانگرایی تولستوی را؛ اما میداند داستانی با این همه مجهولات را چگونه برای خواننده دیر باور، تنگ حوصله، ولی کنجکاور امروزی، به زبانی ساده و جذاب بگنجاند.
سرآغاز رمان «جاسوس» صحنه صبح اعدام ماتا هاری است که از خواب برمیخیزد تا برای اعدام آماده شود و در نهایت با شلیک آخرین گلوله در شقیقهاش، افسر شلیک کننده این جمله را به زبان میآورد: «ماتا هاری مرده است.»
جسد ماتا هاری در گوری کم عمق که هیچ نشانی از آن به جا نیست دفن شد و طبق رسم آن روزگار فرانسه، سرش را جدا کردند و به نمایندگان دولت تحویل دادند. سر او تا چند سال در موزه آناتومی خیابان سن پییر پاریس نگهداری میشد تا آن که در تاریخی نامعلوم ناپدید شد. مقامات موزه تازه در سال ۲۰۰۰ بود که متوجه غیبت سر شدند. پائولو کوئیلو درباره نوشتن رمان «جاسوس» نوشته است: با آن که کوشیدهام رمانم را براساس واقعیتهای زندگی ماتا هاری بنویسم، ناگریز بودهام در مواردی گفت و گوها را از خودم خلق کنم، صحنههایی را به هم بپیوندم، ترتیب و توالی وقایع را تغییر دهم و هر چیزی را که فکر میکردم به روایت نامربوط است، حذف کنم.
در بخشی از کتاب جاسوس میخوانیم:
دلم میخواست همهچیز را بداند. او هم همانجا نشست و در سکوت به حرفهایم گوش داد. درنهایت به این نتیجه رسیدیم که من به هیچوجه آنچه فکر میکردم نبودم. احساس میکردم در گودالی سیاه غرق شدهام و ناگهان در آن حال که زخمها و جراحاتم را دیدم، احساس کردم قویتر شدهام. اشکهایم از چشمانم جاری نمیشد بلکه از جایی عمیقتر و تیرهتر، از جایی در قلبم، جاری میشد. اشکهایم برایم داستانی را تعریف میکردند که حتی نمیتوانستم آن را بفهمم. من سوار بر قایقی بودم که در تاریکی از مسیری عبور میکرد، جایی دور از افق، اما در آن تاریکی پرتوهای نور فانوس دریایی مرا به خشکی هدایت میکرد. میدانستم خشکی کجاست، فقط کافی بود دریای خروشان را بگذرانم، فقط کافی بود دیر نکنم و به موقع به ساحل برسم. قبلاً هرگز این اتفاق برایم نیفتاده بود. فکر میکردم حرف زدن دربارۀ آنچه روحم را میآزارد، باعث میشود احساس ضعف و ناتوانی کنم اما حالا کاملاً برعکس شده بود، اشکهایم مرا التیام میداد. من اشک میریختم و ماسهها را در مشتم میفشردم. دستهایم زخمی شده بود اما من دردی را احساس نمیکردم. داشتم شفا مییافتم. حالا میفهمیدم چرا کاتولیکها اعتراف میکنند. با اینکه میدانند کشیش از گناهشان مطلع میشود ولی برایشان مهم نیست. مهم این است که زخمهایمان را برای تطهیر رو به آفتاب باز کنیم و سپس بگذاریم باران آنها را بشوید. این کاری بود که من داشتم انجام میدادم. برای مردی که هیچ صمیمیتی با او نداشتم اعتراف میکردم، شاید همین غریبه بودن دلیل اصلی راحت حرف زدن من بود. مدت زیادی آنجا ماندیم. بعد از آنکه هقهق گریهام تمام شد و صدای امواج دریا آرامم کرد، استراک با محبت مرا بغل کرد و گفت، آخرین قطار پاریس به زودی ایستگاه را ترک میکند و ما باید عجله کنیم...
پشتیبانی خرید:
09332126947